سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 87/7/17 | 3:6 عصر | نویسنده : ...

                  بسم رب الشهدا والصدقین

اینجابرای از تونوشتن هواکم است

                                دنیا برای ازتو نوشتن مراکم است

                                     اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم

شبای جمعه که میشه دلها بهونه میگیره هرکی میاد سر یه قبر ازش نشونه میگیره یکی سر قبر پدر، یکی کنار مادرش، یکی کنار خواهرو یکی پیش برادرش ،اما یه مادر... ،غمگین وآروم میاد کنار شهید گمنام.......؟!

یه جعبه خرما برای فاتحه خونی میاره، آروم میاد میشنه و سر روی سنگش میزاره، میگه تو جای بچه امی ،گوش بده به حرفای من ،از بس که اینجا اومدم، درد اومده پاهای من، آخر نگفتی...، کسی رو داری، یا که مث من، بی کس و کاری؟

مگه تو مادر نداری؟ برای تو گریه کنه، غروب پنجشنبه بیاد ،به قبر تو تکیه کنه ،غصه نخور من مادرت، منم همیشه یاورت، نمیزارم تنها بشی، مدام میام بالا سرت ،از تو چه پنهون یه بچه دارم... چند ساله از اون خبر ندارم...

آخ که دلم برات بگه از پسرم یه خاطره، لحظه جبهه رفتنش ،ساعتی که میخواست بره، از اون لباس خاکی و از اون کلام آخرش هرقدمی میرفت جلو، نگاه میکرد پشت سرش، دیگه نیومد...، رفت ناپدید شد، چشام به درب خونه سپید شد...

دیگه از اون روز تاحالا منتظر زنگ درم، بس که دلم شور میزنه نصف شب از خواب میپرم ،کاشکی بودو نگاه میکرد یزید سرش رفت بالا دار سزای اعمالشو دید ،لکه ننگ روزگار. من مطمئنم، الان اگر بود سرگرم شادی از این خبر بود...

اون شبی که نشون میداد صدام چشاشو بسته بود رفتم تو فکر روزی که دل مارو شکسته بود، روزایی که میخندید و خونه هارو خراب میکرد، روزهایی که با توپ وتانک دل مارو کباب میکرد، روزهایی که مثل یه گرگ مارو تو غم سهیم میکرد، روی گلا پامیگذاشت بچه هارو یتیم میکرد، روزهایی که نمک میریخت، رو زخم وداغ پدرا داغ برادر میگذاشت، رو جگر برادرا، الحمدلله دعام اثر کرد... سوی جهنم عزم سفر کرد...

بسه دیگه خسته شدی، دوباره خیلی حرف زدم، بااینکه قول داده بودم  اما بازم گریه شدم، خدانگهدار پسرم، فعلا ازت جدا میشم، شاید مسافرم بیاد  زشته تو خونه نباشم ، با صد امید آرزو مادر مفقودالاثر، بلند شد از کنار قبر شاید براش بیاد خبر...؟!

   چند ساله مادر کارش همینه..... خبر نداره بچه اش همینه 

                                        تا آسمان

گفتم کجا گفتا به خون گفتم چه وقت گفتا کنون

گفتم سبب گفتا جنون گفتم  مرو خندید و رفت

گفتم که بود گفتا که یارگفتم چه گفت گفتا قرار

گفتم چه زد گفتا شرار گفتم بمان نشنیدو رفت




  • پنجه آفتاب
  • شرم
  • ضایعات